آموخته ام

او که می گوید
خطوط خسته ی موازی
هرگز به آن بوسه ی مشترک نمی رسند
چیزی از امتداد حوصله ی نقطه ها
در خواب سربسته ی این دایره نمی داند
ورنه می فهمید
مخفی ترین مگوهای پرگار
در گردش نابه هنگام کدام حادثه پنهان است
اگر پروانه از اشتیاق عجیب رهایی نبود
چطور می توانست
در وهم خاموش پیله
از عطر نور و نماز نرگس باخبر شود ؟
من این راز به هر کس مگوی معمولی را
از اصرار اینه بر شکستن خویش آموخته ام
که عشق مکافات زنانه ترین رویاهای آدمی ست
پس تو ، قیچی پرگوی بی خبر
رحمت این همه حذف بی چرا را چه می کشی ؟
در بارش بی قرار این همه نقطه چین
دیگر دست خط حرام هیچ علاقه ای
سنگسار نخواهد شد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد