آسمان را که مینگرم عطر خیالت مجالم نمیدهد...

 

مدتی است خانه دلم را آب وجارو کرده ام.

 

چشم به راه قدمهای سبزی هستم

 
 که بهار را برایم به ارمغان می آورد
 
پرده ها را به کنار زده ام ونور را به خانه آورده ام
 
دره ها را گشوده ام تا چکاوکی از سرزمین عشق
 
 نغمه زندگی را برایم ساز کند
 
گرده ها را از دل ودیوار دلم زدوده ام
 
با بارانی از اشک طراوت را خوانده ام
 
وچشم های خیسم را به در دوخته ام
 
گوشهایم را به آوای انتظار سپرده ام
 
.تا روزی که روز من است بیـــاید وآن روز روزی است
 
که تو خواهی آمد
ادامه مطلب ...

آموخته ام

او که می گوید
خطوط خسته ی موازی
هرگز به آن بوسه ی مشترک نمی رسند
چیزی از امتداد حوصله ی نقطه ها
در خواب سربسته ی این دایره نمی داند
ورنه می فهمید
مخفی ترین مگوهای پرگار
در گردش نابه هنگام کدام حادثه پنهان است
اگر پروانه از اشتیاق عجیب رهایی نبود
چطور می توانست
در وهم خاموش پیله
از عطر نور و نماز نرگس باخبر شود ؟
من این راز به هر کس مگوی معمولی را
از اصرار اینه بر شکستن خویش آموخته ام
که عشق مکافات زنانه ترین رویاهای آدمی ست
پس تو ، قیچی پرگوی بی خبر
رحمت این همه حذف بی چرا را چه می کشی ؟
در بارش بی قرار این همه نقطه چین
دیگر دست خط حرام هیچ علاقه ای
سنگسار نخواهد شد

عشـــــــــق بـــــی پــایــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

...

..

.

.

.

.

.

.

منبع : www.Persian-Star.org

درد عشـــقی کشیده ام کــه مپرس
زهر هـــجری چشیده ام کـــه مپرس

گشتـــه ام در جهـــــــان و آخـــر کــار
دلبــــــــری بـــرگـزیده ام کــــه مپرس

من بـه گــوش خود از دهـــنش دوش
ســـــــخنانی شنــیده ام که مپـرس

سـوی من لب چه میگزی کــه مگوی
لب لعــــــــلی گزیده ام کــــه مپرس

کیخسرو چون برتخت می نشیند:

کیخسرو چون برتخت می نشیند:
بگسترد گرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را

در نتیجه ی کارهای او:
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
هم چنین در فرمان های خود از قدرتمداران می خواهد که به آبادی بکوشند و بیچارگان را
پشتیبان باشند و پیران و بیکاران و بی سرپرستان را مسکن دهند،
دگر کودکانی که بی مادرند
زنانی که بی شوی و بی چادرند
دگر آن کس آید به پیری نیاز
ز هر کس همی دارد او رنج راز

ادامه مطلب ...

من و تو ...

من و تو ...

من و تو یکی دهان‌ایم
که با همه آوازش
به زیباترسرودی خواناست.


من و تو یکی دیدگان‌ایم

که دنیا را هر دَم

 

 

در منظر ِ خویش

 

 

تازه‌تر می‌سازد.


نفرتی
از هرآن‌چه باز ِمان دارد
از هرآن‌چه محصور ِمان کند

از هرآن‌چه وادارد ِمان

 

 

که به دنبال بنگریم، ــ


دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.



من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌ئی برتر،
که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیره‌گی نیست
چرا که از عشق
روئینه‌تن‌ایم.



و پرستوئی که در سرْپناه ِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتاب‌ناک

خانه را

 

 

از خدائی گم‌شده

 

 

لب‌ریز می‌کند

ادامه مطلب ...

تنها همچو قطره باران


قسمت اول

با سلام این شعرو یکی از دوستان بنام آقای نادر رجایی با تخلص (ن . ر مهراد) نوشته من ازش اجازه خواستم که اونو براتون ارسال کنم .
ممنون


تنها همچو قطره باران !

چه قدر امروز دلم تنگ است
چه قدر امروز دلم تنگ است و آسمان وسیع رویاهای من غمگین می بارد.
چه قدر امروز دلم پر از قطره های باران است و می خواهد
قطره اشکهایش را حواله ی کوچه های شهر کند.
چه قدر دلم می خواهد، زیر ناودانهای تهی از آشیانه هر پرنده به ایستم.
چه قدر دلم می خواهد

ادامه مطلب ...