مدتی است خانه دلم را آب وجارو کرده ام.
چشم به راه قدمهای سبزی هستم
مدتی است خانه دلم را آب وجارو کرده ام.
چشم به راه قدمهای سبزی هستم
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
...
..
.
.
.
.
.
.
درد عشـــقی کشیده ام کــه مپرس
زهر هـــجری چشیده ام کـــه مپرس
گشتـــه ام در جهـــــــان و آخـــر کــار
دلبــــــــری بـــرگـزیده ام کــــه مپرس
من بـه گــوش خود از دهـــنش دوش
ســـــــخنانی شنــیده ام که مپـرس
سـوی من لب چه میگزی کــه مگوی
لب لعــــــــلی گزیده ام کــــه مپرس
من و تو ... |
من و تو یکی دهانایم من و تو یکی دیدگانایم
نفرتی
دستی من و تو یکی شوریم و پرستوئی که در سرْپناه ِ ما آشیان کرده است
|
قسمت اول
با سلام این شعرو یکی از دوستان بنام آقای نادر رجایی با تخلص (ن . ر مهراد) نوشته من ازش اجازه خواستم که اونو براتون ارسال کنم .
ممنون
تنها همچو قطره باران !
چه قدر امروز دلم تنگ است
چه قدر امروز دلم تنگ است و آسمان وسیع رویاهای من غمگین می بارد.
چه قدر امروز دلم پر از قطره های باران است و می خواهد
قطره اشکهایش را حواله ی کوچه های شهر کند.
چه قدر دلم می خواهد، زیر ناودانهای تهی از آشیانه هر پرنده به ایستم.
چه قدر دلم می خواهد