از اونجایی که قحطی اومده و همه به گرسنگی افتادن(یادتون باشه که الان 3سال گذشته) سو میگه شمامسئله غذا رو به من بسپارین،میرم این ور اون ور و مشکل رو حل میکنم،باورنکنین چون تو کله ا ش داره نقشه های شیطانی میکشه
بله اینطوریه که سوسانو و باباش و سویونگ راه میفتن سمت اردوگاهی که اوتایی ساخته و در اون سرباز استخدام کردن و اموزش میدن
برو بچ به یون تابال میگن وقت حمله کردن به این کفتار پیر ،سونگ یانگه و اونم قبول میکنه توی راه برگشت سونگ یانگ به گیه رو اونو تکه تکه کنن
توی اردوگاه ارتش دامول،موپالمو سخت مشغوله تا بتونه لباس رزمی بسازه که تیر ازش رد نشه و بعد از ازمایش های زیاد بازم نمیتونه اینکارو انجام بده ، واسه همین میره پیش فرمانده جومونگ و باهاش درد دل میکنه و میگه من دیگه به دردت نمیخورم، جومونگ بهش دلداری میده و میگه تو گنجینه ارتش دامول هستی من منتظر میمنونم تا تو این زره رو بسازی ( ایکون ادم های از خودگذشته و ایثار گر! )
جومونگ که الان دیگه بیشتر شبیه یه یاغی هست تا یه اصلاح طلب! به هر جا که میرسه حمله میکنه و فعلا که هر جا حمله کرده رو تسخیر کرده
سونگ یانگ توی هیون تو تا میتونه حاکم رو چاخان میکنه و پاچه خواری میکنه که حاکم بهش پیشنهاد میده واسه حمله به این جومونگ که الان دیگه مثل غده سرطانی شده باهم متحد بشن این پیرمرد خرفت هم قبول میکنه و راه میفته سمت خونه اش
کفتار پیرکه گورش رو گم میکنه سرباز حاکم واسش خبرمیاره که دامادت تسو و زنش سولان هنوز توی اون خراب شده موندن و دران میپوسن ،حاکم دلش میسوزه و تصمیم میگیره یه کاری بکنه
و اما به خاطر قحطی که سراسر مملکت رو گرفته از شاه گرفته تا وزرا،لباس سفید میپوشن و واسه مراسم های عجیب و غریب و بعضا بی فایده کاهن ماریونگ اماده میشن،شاه در این مدت اعلام میکنه هر کی مشروب بخوره پدرشو در میاره.
از اونجایی که یونگ پو این حرفا حالیش نیست از یه گوشه کناری گیر میاره و شروع میکنه به خوردن که افسر سونگ میاد دنبالش و میگه بیا که شاه کارت داره
این بدبخت هم نمیدونه چطوری دهنش رو پا ک کنه و تو ی راه همش "ها"میکنه توی صورت دستیارش و میگه ببین بو میده؟!!!!(ایکون غش)
خلاصه یونگ پو توی صف می ایسته و دایی اش میفهمه این از اون چیزا خورده .ولی صداشو در نمیاره
وزرا به شاه میگن که اوضاع ما خیلی خرابه و همین فردا پس فرداست که به گدایی بیفتیم،وزیر دربار میگه بهتره از هان کمک بگیریم که وزیر اعظم عصبانی میشه و میگه اونا همش به فکر اینن که روی ما سلطه پیدا کنن و این موقعیت واسه ما بده
اینجاست که ملکه به خاطر بی عرضگی شاه متلک ها میندازه و با دمش گردو میشکنه و میگه اگه بچم تسو اینجا بود اینطوری نمیشد واسه همین میره پیش شاه و میگه حالا که خودت مثلا شاه شدی چی شد؟ چه گلی زدی سر مملکت؟ بچه منو برگردون و شاه هم میگه تو خودت اینجااضافی هستی یالا برو بیرون که هر وقت لازم بشه میگم تسو بیادش
برای این که از تسو بی خبر نباشین:
تسو توی قلعه شرقی، آی به خودش میرسه،آی به خودش میرسه ،همش یا کوفت میخوره تا ملت رو میندازه به جون هم و خودش هم بهشون میخنده
---------
بین سپاه قلعه یه قلدری پیدا میشه که تسو بهش دستور میده با بقیه افراد بجنگه تا قدرت اونو ببینه
طرف (که اسمش سخته و من از این به بعد بهش میگم بو!) باهمه میجنگه و اونا رو اوت میکنه و تسو از جنگاوری این بو خوشش میاد و استخدامش میکنه
سولان که از دیونه بازی های شوهرش خسته شده حسابی دستش میندازه و میگه یه کم از این جومونگ خان یاد بگیر ،همه دنیا رو گرفته و تو رو هم خواب برده ،بدبخت چندروز دیگه مردم بهت میخندن ،یا همین الان یه کاری میکنی یا من میرم خونه بابام
اینو داشته باشین فعلا
اوتایی و گروهش به سونگ یانگ حمله میکنن و تمام افرادش رو میکشن ،وقتی اوتایی میخواد کار سونگ یانگو تموم کنه یه نفر اونوو به شدت زخمی میکنه و به این ترتیب سونگ یانگ در میره و اوتایی هم توی بغل مباشر سویونگ مرحوم میشه..
سوسانو وقتی میفهمه بیوه شده اشک میریزه و دستور حمله به قصر گیه رو ،رو میده
خودش از دم در قصر درو میکن و میره جلو تا اینکه عمه و یانگ تاک رو گیر میندازن و یون تابال سرنوشت اونا رو به سوسانو واگذار میکنه،سو سانو که الان میفهمه درد بیکسی چه دردیه اونا رو میبخشه و میگه یه فرصت دیگه بهتون میدم ،بعد ازاین مراسم یوزارسیف گونه،جسد اوتایی رو میارن و سوسانو و بابای اوتایی بالای سرش زار میزنن
سونگ یانگ که مورچه گازش گرفته و واسه همین زورش گرفته دستور میده یه لشکر سرباز جمع کنن و برن پدر این سوسانو رو در بیارن
جسد اوتایی رو می سوزونن و سوسانو توی گیه رو تاجگذاری میکنه و میشه رییس سوسانو
یادتون باشه سوسانو الان دو تابچه قد و نیم قد داره که فقط دوبار توی این قسمت نشون داده شدن
توی اردوگاه ارتش دامول همه مشغول رایزنی و راهزنی هستن که یه دفعه جومونگ میبینه......
سوسانو عشق سابقش با ناز و ادا اومد،خشکش میزنه که این واسه چی اینجاست
سوسانو که میدونه به زودی بقیه ملل میخوان به گیه رو حمله کنن ،جومونگ رو چاخان میکنه و میگه تو الان قوی هستی و به یه جایی نیاز داری که ملت جدیدت رو بسازی بیاپیش ما که هم مکانش رو داریم هم ثروتشو
جومونگ میگه حالا خبرت میکنم
هیوپ و سویانگ که بعد از مدتها همدیگر رو دیدن حسابی از خجالت هم در میان و موقع خداحافظی که میشه جومونگ نگاهی به سو میندازه و اونا میرن
هیوپ به همه میگه که سوسانو بیوه شده،دل جومونگ میلرزه
-----
توی اردوگاه دامول دو گروه دعواشون میشه که جومونگ باید قبول کنه یا نه
حزب ماری میگه که چون طرف سوسا نو هست باید جومونگ به گیه رو بره و حزب ماگول میگه ممکنه بعدا بینشون اختلاف بیفته و معلوم نشه رهبر گیه رو کیه
جومونگ دعوا رو تموم میکنه و میگه خودم تصمیم میگیرم
کاهن ها به جومونگ میگن که پیوستن به گیه رو برای اون مانعی نداره
توی قلعه شرقی از حاکم هیون تو برای تسو نامه میرسه و ازشون دعوت میکنه که به هیون تو برن
تسو و زنش هم از خدا خواسته راه میفتن
توی قصر یوهوا ،یوری پسر جومونگ رو بغل میکنه و این ور اون ور میره که ملکه بادیدن این مناظر آی اتیش میگیره،آی اتیش میگیره
یوهوا که میبینه حسود زیاده تصمیم میگیره هر چی زودتر یه سویا رو پیش جومونگ بفرسته
جومونگ هم برای اینکه ببینه اوضاع احوال کشورهای همسایه چطوره به هیون تو میره و به شکل ناشناسی جاسوسی رو با اویی شروع میکنه که یه دفعه میبینه تسو سروکله اش پیدا شد!